ارتیماارتیما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

تو دلی مامان

پریدیم و رسیدیم خوشکلم

یه سلام از ته قلبم خدمت پسملی خوشکلم عزیزم الان سنندجیم خونه ی مامان جون و بابا کاظم .... روز پنج شنبه که با هواپیما اومدیم یه ذره میترسیدم اونم فقط به خاطر خودت که نکنه برات خطری داشته باشه هر چند کلی اطلاعات گرفته بودم که چکار کنم خطر کمتر بشه تو فرودگاه ساعت 3:40 بود که دیگه باید از بابایی خداحافظی میکردیم اخه اونجایی که بازدید میکنن فقط مسافرها رو راه میدن منم مجبور شدم از بابا جون که نفس و عشق مامانته خداحافظی کنم بعد از بازدید وسایلهامو برداشتم که برم سمت خروجی 5 پرواز       سنندج خیلی حالم بد بود شکمم درد گرفته بود به زور سرپا وایساده بودم ,قلبم تند تند میزد و یه کم سرما هم خو...
23 شهريور 1393

اولین سفر هوایی ناز پسرم

سلام و هزاران سلام تقدیم به پسمل نازم دیروز قرار بود بابا رو تنها بذاریم خودمون یه کوچولو مسافرت بریم؛ اول قرار بود اینترنتی بلیط بگیریم که متاسفانه موفق نشدیم به خاطر همین بابایی کلی اذیت شد و این ور و اونور رفت که بلیط گیر بیاره که بازم نشد , بعد تصمیم گرفت بره فرودگاه ولی گفته بودن ظرفیت پر شده مگه اینکه پای پرواز کسی نیاد و شما جایگزین بشین . بابایی هم با عجله اومد دنبالم که زودی با هم بریم . بابا جون سر پا یه لقمه زد بعد وسایلهارو بردیم پایین وگاز ماشین رو گرفتیم تا خود فرودگاه مهراباد...... ساعت 3:15 بعدازظهر رسیدیم فرودگاه هنوز چند نفر از مسافرا نیومده بودن یه خورده امیدوار شدیم ...ساعت 4:5 هواپیما پرواز میکرد ...
20 شهريور 1393

پنج ماهگی پسملی تو دل مامانی

سلام عزیز دلم ,جوجوی مامان امروز طبق سونو پنج ماه رو تموم کردیم امیدوارم بقیه راه رو به سلامتی و امید به خدا پشت سر بذاریم ناز پسملم چند روز گذشته که چیزی برات ننوشتم به خاطر این بود که یه خورده مریض بودم و اینکه دیروز هم امتحان داشتم البته بین خودمون بمونه ها انقد که ذهنمو مشغول کردی اصلا نمیتونستم درسمو بخونم فدات بشم... رفتم دانشگاه اونجا خاله هاتو دیدم کلی هم احوالتو پرسیدن ...به لطف خودت دیگه اسممو صدا نمیزنن همه شون بهم میگفتن مامانی عشق مامان میدونی امروز کجا رفته بودیم؟ رفته بودیم پیش دکترت برای چکاپ ماهیانه ....الهی فدای اون صدای قلب کوچولوت برم که انقد قشنگ و واضح شده داشتم از خوشحالی ذوق مرگ م...
18 شهريور 1393

عکس العمل به یاد ماندنی ناز پسرم

سلام فسقلی مامان و بابایی دیشب من و بابا جون تنها خونه بودیم؛ یادم نبود بهت بگم اخه عمو سینا هم با خودمون زندگی میکنه دیشب خونه نیومد؛ ما هم شام خوردیم و بعدش بابایی یه فیلم قشنگ گذاشت که با هم ببینیم , تخمه هم گرفته بود. منم همینجور که دراز کشیده بودم فیلم ببینم تخمه هم میخوردم ( بد آموزی داشت ) فیلمش طنز بود , کلی خندیدیم و خوش گذشت . ساعت نزدیکهای یک نصف شب بود که طبق عادت 4 ماه اخیر من حسابی گرسنه ام شده بود . به بابایی گفتم نمیدونم چی بخورم تو کمک کن انتخاب کنم هر چی میگفت منم میگفتم نه دیگه بابایی گفت صبر کن از پسرمون بپرسم چی دوست داره اخه اونه که غذا می خواد گفتم باشه قبول سرشو گرفت نزدیک شکمم و باهات شروع...
11 شهريور 1393

دلنوشته مامان

فقط گوشه چشمی از نگاه خدا برای خوشبختی همه انسانها کافیست این نگاه را برایت آرزو میکنم … دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را در انحصار قطره های اشک نبینم دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد همیشه از حرارت عشق گرم باشد من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند.   ...
10 شهريور 1393

خدا جون چرا انقد روزات طولانیه

سلام عسل مامان وقت بخیر نمیدونم چرا روزها انقد دیر میگذره هر روز حساب میکنم که چند وقت دیگه میبینمت ولی انگار هنوز روزها سرجاشونن و در جا میزنیم هر روز که میگذره بیشتر بهت وابسته میشم.. . انتظار کشیدن برای دیدنت خیلی سخته ولی شیرینه .... هربار که تو یه تکونی به خودت میدی , باعث میشی بیشتر بیقرارت بشم... هر بار که گرسنه میشم و زودی باید بدوم یه چیزی بخورم ؛می فهمم که داری بزرگتر میشی... از همین الان مامانو دیوونه ی خودت کردی ... عاشقتم پسرم و نفسم به نفست بنده ... حسی که بهت دارم و هیچ وقت تجربه نکردم  خیلی زیباست ...وجودت باعث شده به عظمت خدا بیشتر پی ببرم ؛ اینکه یه موجود ...
9 شهريور 1393

جشن تو دلی

دیروز من و بابایی رفته بودیم بازار مبل یافت اباد ؛ نمایشگاهی برای نی نی ها برگزار کرده بودند کلی چیزای خوشکل و ناناز دیدیم ... تخت وکمد , لباس های کوچولو و تو دل برو , عروسک و خییییلی چیزای دیگه دوست داشتیم همه رو برات بخریم ولی .... صبر کن عزیز دلم اخه تو چرا یه خورده صبر و حوصله نداری یه خورده هم فضول تشریف داری کنجدی مامان میخوای زودی از همه چی سر در بیاری اره عزیز دلم برات خرید کردیم ... چند دست لباس  برات گرفتیم و یه چیز دیگه که بابایی خیلی روش حساس بود , همه ی بازار و سایتهای اینترنتی رو برای انتخابش گشته بود ولی اخرش تو این نمایشگاه اونو خرید ......کنجکاوی بدونی چی خریده ؟ یه ...
8 شهريور 1393

.........

سلام عزیز دلم چند روز اینترنت خونه قطع بود نتونستم بیام و برات بنویسم این روزا مامان خیلی حالش خوبه , قبراق و سرحال دقیقا عکس دو سه ماه اول که خیلی حالم خوب نبود و تو استراحت مطلق بودم یه خورده برامون سخت بود ولی وقتی به خودت فکر می کردم همه چی قابل تحمل می شد البته به کمک اول خدا جون بعدشم بابایی و خاله بیان خاله رو که دو ماه زحمت دادیم تا حالم خوب بشه ازشم کلی ممنونیم وروجک مامان از هفته دهم زندگیت تا الان که هفته بیست و یکم رو داریم پشت سر میگذاریم چندین بار صدای قلب خوشکلتو شنیدم هر بار تا چند روز بعدش خیالم راحته اما باز لحظه شماری میکنم برای رفتن پیش دکترت (خانم امیدوار) تا دوباره صدای قلبتو ...
8 شهريور 1393

روزای اول هدیه خدا جون به من و بابایی

سلام ناز پسر مامانی امروزمیخوام از روزهای اول وجودت برات بگم...... روز هجدهم اردیبهشت 93 بود که من و بابایی تصمیم گرفتیم بریم شمال رفتیم و حسابی خوش گذرندیم ( گریه نکن کنجدی مامان الان همه چیرو برات تعریف می کنم) جونم برات بگه ظهر بود که رسیدیم لاهیجان هوا یه خورده گرم بود , اول رفتیم خونه ای که رزرو کرده بودیم رو تحویل گرفتیم بعد ناهار جاهای دیدنی لاهیجان و تله کابین و رفتیم ... مامان اونجا بود که دلش سبزی خوردن خواست روز بعد رفتیم نزدیکی های دیلمان و تااااااااا شب برنگشتیم ولی من یه خورده سردم شده بود فکر کردم سرما خوردم ( صبر کن ناز پسل الان میگم چرا سردم شده بود ) روز سوم سمت رامسر ر...
5 شهريور 1393