پریدیم و رسیدیم خوشکلم
یه سلام از ته قلبم خدمت پسملی خوشکلم عزیزم الان سنندجیم خونه ی مامان جون و بابا کاظم .... روز پنج شنبه که با هواپیما اومدیم یه ذره میترسیدم اونم فقط به خاطر خودت که نکنه برات خطری داشته باشه هر چند کلی اطلاعات گرفته بودم که چکار کنم خطر کمتر بشه تو فرودگاه ساعت 3:40 بود که دیگه باید از بابایی خداحافظی میکردیم اخه اونجایی که بازدید میکنن فقط مسافرها رو راه میدن منم مجبور شدم از بابا جون که نفس و عشق مامانته خداحافظی کنم بعد از بازدید وسایلهامو برداشتم که برم سمت خروجی 5 پرواز سنندج خیلی حالم بد بود شکمم درد گرفته بود به زور سرپا وایساده بودم ,قلبم تند تند میزد و یه کم سرما هم خو...
نویسنده :
مامانی و بابایی
17:6